یاردبستانی من

یاردبستانی من
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات


 

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره

 

گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا، این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۱۵
داود صالحی

پا به پای کودکی هایم بی

کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن

باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو

با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر

عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه های ناب بی تکرارمان

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۸
داود صالحی

از سر جاده   راه افتاده    پای پیاده    یه دهاتی با همون لبا س ساده

داره میاد  برسه پنجره فولاد  بشینه روبرو گنبد  گوشه ی  صحن گوهرشاد

مثل هر شب دلم برات کفتره سلطان توی این شلوغی مارو یادت نره سلطان

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۰۶
داود صالحی


هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟!

خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد

و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت

گچ

اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح

آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

نگذاریم صفحات آن کثیف شود و فقط آنچه خدا می پسندد را در آن پاکنویس کنیم .

 از: دوست خوبم محسن سلیمانی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۱۷
داود صالحی

امروز توی ی مدرسه هدیه زیبای از دانش آموز خوبم سینا جلالی سروش دریافت کردم؛اونقدر زیبا و دوست داشتنی بود که گفتم برای شما هم به نمایش بذارم.

 

 

 

 

 

ostad

 

2

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۰۴
داود صالحی

 

 سخت آشفته و غمگین بودم

 به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

پاک تنبل شده ای بچه بد

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

ما نوشتیم آقا

بازکن دستت را...

 

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۱۴
داود صالحی

انشای خطرناک :

قد بلندی داشت با دستان کشیده و موههای کاملا سفید.

نسل ما که اصلا ، قدیمی ترها و حتی بعضی از معلمهای مدرسمون هم که قبلا شاگردش بودند هرگز روی صورتش لبخندی ندیده بودند. روی یقه لباسش فقط جای کروات خالی بود.کلا یکی از باقیمانده های عصرپهلوی بود که به دهه شصت و هفتاد راه پیدا کرده بود .البته با تمام این چیزهایی که گفتم و اون سیلی محکمی که اول سال ازش خوردم- ماجراش طولانیه ، بعدا براتون میگم- خیلی بداخلاق نبود یعنی در واقع خوش اخلاق هم نبود؛ اصلا کاری به کار کسی نداشت نه اخم میکردو نه لبخند میزد یعنی از صورتش نمی تونستی بفهمی الان خوشحاله یا عصبانی اصلا همین موضوع باعث شده بود تا یه کم مرموز و ترسناک به نظر بیاد.

از در که میومد تو کلاس کاری به برپا و برجای بچه ها نداشت یه راست میرفت سراغ پنجره و کمی بازش میکرد بعد از توی کشوش یه فلاکس چای یه قندون و یه لیوان شیشه ای بزرگ دسته دار در می اورد - صدای فش فش فلاکسش هنوز توی گوشمه- تا چایش خنک بشه پای تخته درس میداد و بعد تا بچه ها مطالب روی تخته رو وارد دفترشون کنن سر فرصت چایش رو می خورد و کلاس آرام و بی سر و صدا به حیات خودش ادامه می داد.

واین قصه ی هرروز کلاس پنجم الف بود با آقای امام وردی.

راز چای خوردن آقای امام وردی سرکلاس :

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۱۵
داود صالحی

یادش بخیر بچه تر که بودم یه روز ناظم مدرسمون آقای مجرد، به بابام گفته بود بچه تون یه کمی اضافه وزن داره واگه همینطوری پیش بره چند سال دیگه به دردسر می افته.

... ومن که فکر میکردم بزرگترین توهین عالم بهم شده برا همین طی یه نقشه از پیش تعیین شده یه روز با امیر ( که فامیلیش یادم نیست) ازپشت بوم خونمون با تخم مرغ زدیم توی کت وشلوار سورمه ایش ؛ مطمئنم منو دید ولی نه اون روز و نه هیچ روز دیگه ای به روم نیاورد.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۵۲
داود صالحی

گنجشک

یادش بخیر روزهای خوب درس مدرسه

خوش به حال بچه مدرسه ای ها!!! همه غم وغصه شون نوشتن دوخط بیشتر مشق تو خونه است یا اینکه معلموشون از توی لیست بیست سی نفره کلاس ناغافل بره سراغ شماره ی لیستشو و بعدشم ...

و این اوج بد بختی و بدشانسیه!!!

بچه که بودم توی شعر مجدالدین میرفخرایی (( گلچین گیلانی )) بارها خونده بودم:

بشنو از من، کودک من

پیش چشم مرد فردا،

زندگانی خواه تیره، خواه روشن -

هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.

اما می دونی همه ی درک من از تیرگی و روشنی همون جا مدادی آهن ربایی همکلاسی بود که هیچ وقت هم نصیبم نشد.

روزهام مثل برق و باد گذشتند.

می خوام از امروز هر وقت حوصله و فرصت ، هردو با هم رو داشتم یکی از خاطرات شیرین دوران درس و مدرسه ام رو براتون بنویسم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۱۹
داود صالحی

دفتر

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود

جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک می شدیم

لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش

یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر

یاد درس آب و بابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من

باز گرد این مشقها را خط بزن

معلم

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۵۱
داود صالحی