یاردبستانی من

یاردبستانی من
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۱۵ ق.ظ

انشای خطرناک

انشای خطرناک :

قد بلندی داشت با دستان کشیده و موههای کاملا سفید.

نسل ما که اصلا ، قدیمی ترها و حتی بعضی از معلمهای مدرسمون هم که قبلا شاگردش بودند هرگز روی صورتش لبخندی ندیده بودند. روی یقه لباسش فقط جای کروات خالی بود.کلا یکی از باقیمانده های عصرپهلوی بود که به دهه شصت و هفتاد راه پیدا کرده بود .البته با تمام این چیزهایی که گفتم و اون سیلی محکمی که اول سال ازش خوردم- ماجراش طولانیه ، بعدا براتون میگم- خیلی بداخلاق نبود یعنی در واقع خوش اخلاق هم نبود؛ اصلا کاری به کار کسی نداشت نه اخم میکردو نه لبخند میزد یعنی از صورتش نمی تونستی بفهمی الان خوشحاله یا عصبانی اصلا همین موضوع باعث شده بود تا یه کم مرموز و ترسناک به نظر بیاد.

از در که میومد تو کلاس کاری به برپا و برجای بچه ها نداشت یه راست میرفت سراغ پنجره و کمی بازش میکرد بعد از توی کشوش یه فلاکس چای یه قندون و یه لیوان شیشه ای بزرگ دسته دار در می اورد - صدای فش فش فلاکسش هنوز توی گوشمه- تا چایش خنک بشه پای تخته درس میداد و بعد تا بچه ها مطالب روی تخته رو وارد دفترشون کنن سر فرصت چایش رو می خورد و کلاس آرام و بی سر و صدا به حیات خودش ادامه می داد.

واین قصه ی هرروز کلاس پنجم الف بود با آقای امام وردی.

راز چای خوردن آقای امام وردی سرکلاس :

دفتر معلم ها- شایدم آبدارخونه- دقیقا ته راهروی مدرسه و چسبیده به کلاس ما بود. ته راهرو همیشه دود سفید رنگی بود که از آبدارخونه مدرسه بیرون می اومد به غیر از آقا امام وردی و بابای مدرسه فکر کنم اسمش مش رمضون بود هیچ کس دیگه اونطرفها پیداشون نمیشد. هیچ کدوم از معلمها

و این دو پیرمرد تمام زنگ تفریح رو باهم پچ پچ میکردند و به سیگارهاشون پک میزدند.

و اما موضوع انشا:

توی کتاب فارسی کلاس پنجم توی یه درسی که یادم نیست و احتمالا در مورد ورزش کردن بود یاسیگار کشیدن ؛ آخر درس نوشته بود انشایی بنویسید با موضوع مضرا ت سیگار .

نمی دونم بچه ها ی سالهای پیش یا حتی همون سال با این موضوع خطرناک چه کار می کردند در واقع علاقه ای هم نداشتم که بدونم

رسالت من چیز دیگری بود - ... و من دوباره جو گیر شدم من وظیفه داشتم به معلم عزیزم یاد آور میشدم که این سیگار لعنتی براش ضرر داره و این بهترین فرصت برای این ابراز فضل بود به ویژه اینکه من ناسلامتی مبصر کلاس بودم وحساب کتابم با بقیه فرق می کرد.

کامل یادم نیست که با مشورت بود یا رجوع به عقل شعور خودم که به این نتیجه رسیدم آخه بابا جان به دم شیر چیکار داری؟بچه جان برو به زندگیت برس.

اما برای پشیمون شدنم کمی دیر شده بود ؛ تا به خودم اومدم دیدم به خط سوم یا چهارم رسیدم و با صدای بلند و البته کمی لرزان توی کلاس داشتم انشا می خوندم

نه راه رفت داشتم نه پیش

عین ... بگذریم

خدا نصیب هیچ کس نکنه که بخواد متنی رو سانسور کنه که وسطاشه و داره بلند بلند می خونه ؛ شما جا ی من بودید چیکار می کردید؟

خوب منم دقیقا همین کار رو کردم ومثل یه شیر مشغول بازی با دم آقا شیر عصبانی شدم.

یادم نیست داشت چه اتفاقاتی می افتاد؛ فقط گاه گاهی زیر چشمی به صورت ودستهای کشیده آقای امام وردی نگاه میکردم.

کار از کار گذشته بود.

متن انشام یادم نیست ولی این قسمتش روخوب یادمه که با صدایی ظریف و بی جان زیر لب زمزمه کردم:

پس من هم از معلم خوبم آقای امام وردی می خوام اگر سیگار می کشند یه کمی به فکر سلامتی خودشون و شاگردانشون باشن و دیگه این کار رو نکنن.

هیچ صدایی نمی اومد با یه وضعیتی رفتم و سر جام نشستم ؛ کلاس آروم بود بچه ها حتی پلک هم نمی زدند تا زنگ کمتر از پنج دقیقیه بود ولی پنجاه ساعت گذشت وصدای زنگ خونه این سکوت مرگبار رو شکست و من کمتر از سه ثانیه خودم رو به وسط خیابون رسوندم بلکه دست آقای امام وردی بهم نرسه!

منطقی بود که فرداش به علت سر درد شدید؛پس فرداش به علت دل درد و پس اون فردا ...

تا بلکه آبها از آسیاب بیافته!

روز سوم یا چهارم بودکه به اصرار مامانم رفتم مدرسه وقتی باموتور بابام جلوی در مدرسه رسیدیم آخرین صف هم بالا رفته بود

و من هم با ترس ولرز وارد حیاط و بعدش راهرو شدم.

آقای امام وردی داشت حضور غیاب میکرد و من با اجازه داخل کلاس شدم.

الحمدلله همه چیز سر جای خودش بود فلاکس چای ، قندون و لیوان شیشه ای بزرگ دسته دار و صدای فش فش فلاکس.

فقط برخلاف همیشه پنجره کلاس کاملا بسته بود.

زنگ تفریح بازهم ته راهرو پر بود از دود سیگار ...

و من از گوشه حیاط زل زده بودم به دفتر و آقای امام وردی که با معلم ها سخت مشغول گفتگو بود.

بیچاره مش رمضون چه تنها شده بود سر پیری...

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۱/۳۱
داود صالحی

نظرات  (۵)

دوستی میگفت روزی در فرودگاه مردی را دیدم که پشت سر هم سیگار میکشید

وکنار من ایستاده بود بهش گفتم جند سال است که سیگار میکشی گفت چهل سال گفتم اگر تو این چهل سال سیگار نمی کشیدی وپولهایت را جمع میکردی الان صاحب یک هوا پیما بودی. از من پرسی شما سیگار میکشید  گفتم هرگز گفت شما هواپیما داری؟ تا به حال تو عمرم اینقدر ضایع نشده بودم!

سلام

داستان جالبی بود

وقتی فهمیدم شما یه معلم هستید خوندن این خاطرات برام جالب تر شد

خوش به حال دانش آموزهای که معلم خوبی مثل شما دارن

جالب بود امید که همه سیگاری ها بتونند مثل این معلم رو خودشون پا بذارنند
خیلی جالب بود

جسارتتون منو یاد فیلم قصه های مجید انداخت!

واقعا زیبا و دوست داشتنی بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی