یاردبستانی من

یاردبستانی من
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

اگر در خواب می دیدم غم روز جدایی را

به دل هرگز نمی کردم خیال آشنایی را

بچه ها ای دسته گلها یاسها

وقت آن آمد جدا گردیم ما

روزهامان مثل یک تندر گذشت

یک کبوتر در دلم پر زد گذشت

روزهای پرتلاش و رنگ رنگ

رفته اند امروز مثل یک فشنگ

تند و با سرعت، سریع و با شتاب

مثل پرواز پرستو مثل خواب

روز اول هیچ مانده یادتان؟

روز لبخند و سوال از نامتان؟

۲۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۲۱
داود صالحی

چرا همه‌ی نقشه‌های جغرافیای جهان دو قسمت دارند؟

چرا همه چیز به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم می‌شود؟

چرا رنگ آسمان در شمال شهرهای جهان آبی و در جنوب شهر خاکستری است؟

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۵۲
داود صالحی

من همسن و سال پسر تو هستم

تو همسن و سال پدر من هستی

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند

من کار می کنم و درس نمی خوانم

پدرمن نه کار دارد نه خانه

تو هم کار داری هم خانه و هم کارخانه

من در کارخانه ی تو کار می کنم

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است

سود ان برای تو دود ان برای من

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۳۸
داود صالحی


 

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره

 

گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا، این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۱۵
داود صالحی

پا به پای کودکی هایم بی

کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن

باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو

با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر

عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه های ناب بی تکرارمان

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۸
داود صالحی

از سر جاده   راه افتاده    پای پیاده    یه دهاتی با همون لبا س ساده

داره میاد  برسه پنجره فولاد  بشینه روبرو گنبد  گوشه ی  صحن گوهرشاد

مثل هر شب دلم برات کفتره سلطان توی این شلوغی مارو یادت نره سلطان

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۰۶
داود صالحی


هیچ می دانید آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟!

خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد

و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت

گچ

اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح

آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

نگذاریم صفحات آن کثیف شود و فقط آنچه خدا می پسندد را در آن پاکنویس کنیم .

 از: دوست خوبم محسن سلیمانی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۱۷
داود صالحی

امروز توی ی مدرسه هدیه زیبای از دانش آموز خوبم سینا جلالی سروش دریافت کردم؛اونقدر زیبا و دوست داشتنی بود که گفتم برای شما هم به نمایش بذارم.

 

 

 

 

 

ostad

 

2

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۰۴
داود صالحی

 

 سخت آشفته و غمگین بودم

 به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

پاک تنبل شده ای بچه بد

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

ما نوشتیم آقا

بازکن دستت را...

 

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۱۴
داود صالحی