خوش به حال کسی که در صحنت
زیر باران اسیر خواهد شد...
دارم از دوری تو می میرم
دعوتم کن که دیر خواهد شد!
خوش به حال کسی که در صحنت
زیر باران اسیر خواهد شد...
دارم از دوری تو می میرم
دعوتم کن که دیر خواهد شد!
حالا
دقیق
چهارصد و پنجاه و پنج روز می گذرد
از آخرین روز دیدار شما
و چهارصد و پنجاه روز
از بازگشت و آن واقعه ی تلخ و غم بار
اما امروز
دوباره راهی ام...
پس از به آتش کشیده شدن خیمه ها ، زنان و کودکان به بیرون دویدند. نامردی گوشواره ی امّ کلثوم را به غارت برد و در حالی که می گریست متوجه خلخال فاطمه دختر امام شد.دختر با تعجب پرسید: چرا گریه می کنی؟ مرد مهاجم گفت:چگونه نگریم در حالی که اموال دختر رسول خدا (ص) را غارت می کنم!!!
فاطمه با دیدن عطوفت او گفت:پس چنین مکن.
پس جواب داد : می ترسم که دیگری آن را بردارد!
دیگر شمارش روزها تمام شد...
به ساعت نگاه کردن ها تمام شد...
می دانم که دلتنگ شده ای...
اما صبر کن...!
آخرین لحظات جدایی است...
وصال نزدیک است...
گریه هایت را نگه دار...
صبر کن...!
به آسمان نگاه کن! هوایش ابریست، بغض کرده است. فریاد
میکشد...!
دارد کم کم خودش را سیاه پوش می کند...
به راستی که ...
آسمان هم دلتنگ محرم شده است...
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
... و نه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابان ها خوش نمی آید
اصلاٌ پـائیز مــهری دارد کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشیند...!