یادداشت های یک معلم1
یادداشت های یک معلّم :
چند روز پیش داشتم با خودم فکر می کردم سخت ترین و تلخ ترین روز مدرسه برای یک معلّم چه روزی می تونه باشه؟
o اول مهر؟ روز شروع یک ماراتون سخت و طولانی؟
o دم دمای آزمون های هر ترم؟ که قراره نتیجه چند وقت تلاش دبیران و دانش آموزان معلوم بشه؟
o شایدم اردوها؟ به ویژه اردوهای چند روزه ی برون استانی؛ با همه دردسرها و استرس هایی که قبل و بعد و حین اردو برای مسئولینش داره؟!؟
o حتی تلخ ترین و سخت ترین روزهای سال می شه روز های آخر اسفند باشه؛
همون روزهایی که هم باید جلسه با اولیا رو تنظیم کنی ، هم آزمون های آخر سالی رو.
هم فعالیت های نورزی رو جمع و جور کنی و هم...
همون روز هایی که اگر تا نه و ده شب هم تو مدرسه باشی بازم وقت کم میاری!!!
o شاید هم آزمون های پایان سال تحصیلی؟
البته همه ی این روزها می تونن سخت و دردسر آور باشن ولی قطعاً تلخ نیستن! حتی یه جورایی شیرین و دوست داشتنی هم هستن!
... بیشتر که فکر می کنم می بینم شاید هیچ چیزی به سختی کار بنایی توی تابستون نباشه!
ü اولش تصمیم داری یه تیغه بکشی وسط یه سالن بزرگ، تا بشن دوتا کلاس.
ü تو مسیر تیغه کشیدن به لوله کشی ساختمان می رسی که فرسوده شدن و باید عوض بشن.
ü دست به لوله ها بزنی ، حتما باید سیم کشی های برق عوض بشه.
ü با تمام کلید و پریزهاش.
ü خرابکاری و ساخت و ساز هم که بدون نقاشی نمی شه!
ü حالا ساختمون نقاشی شده نوبت میز و نیمکت های کهنه و قدیمیه که تعمیر یا عوض بشه.
ü میز و نیمکت جدید هم تخته ی جدید می خواد.
خلاصــــــــــه
چشم باز می کنی می بینی دو روزت شده دو ماه. اونم توی گرمای تابستون ، توی خاک و خل، با زبون روزه!
اونوقته که خودت هم یادت می ره معلمی یا کارگر ساختمونی!
آره این روزها ، روزهای سختیه! سخت و طاقت فرسا!
اما از این روزها سخت تر و تلخ تر هم هست!
همون روزهایی که:
· صبح وقتی وارد مدرسه می شی مدرسه بی روح و آرامه!
· نه صدای خنده ای
· نه شور و هیجانی!
· سکوت مدرسه آدم رو بیچاره می کنه!
· وقتی بچه ها نیستن ، تا توی حیاط دنبال همدیگه بدوند و سرو صدا کنند.
· وقتی از کلاسها صدای زمزمه حضور بچه ها به گوش نمی رسه!
· وقتی ...
اون موقع است که ثانیه ها دقیقه میشن و دقیقیه ها ساعت! و هر لحظه برات مثل یک عمر می گذره!
فقط صدای تیک تاک ساعت به گوش میاد و هوهوی باد!
آره برای یک معلّم
هیچ چیز توی دنیا سخت تر ، تلخ تر و طولانی تر از نبودن بچّه ها توی مدرسه نیست!
اصلاً تنها امید یک معلّم برای زندگی ، شنیدن صدای دانش آموزاشه!
این هفته ...
... وقتی دوباره صدای بچه ها توی مدرسه پیچید،
از صمیم دل خدا رو شکر کردم...
که یک معلّمم!
که بچّه هام هستن ، سرحال تر و خوشحال تر وبازیگوش تر از همیشه!
که مدرسه ای دارم، امن و صمیمی و دوست داشتنی!
والسلام
یادداشت های یک معلّم
23/4/1395