باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی
این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی باز آی
اما باز هم پیدایت نکردیم
آقا این گرگ ها دیگر
گرسنه نیستند
از فرط نبودنت رام
شده اند
بازی را تمام کن بگذار...
پیدایت کنیم
دقیقاً یکم خرداد ماه سال گذشته بود که توی همین صفحه نوشتم (( می نویسم برای تاریخ))
چند روزیست که آفتاب میهمان شهر من است.
دیروز هواشناسی را چک کردم نوشته بود: هوا صاف تا کمی ابری!
انگار هواشناسی هم نمی دانست وقتی نام تو در میان باشد
من معلم هستم
هر شب از آینه ها می پرسم :
به کدامین شیوه ؟
وسعت یاد خدا را بکشانم به کلاس ؟
بچه ها را ببرم تا لب دریاچه ی عشق ؟
غرق دریای تفکر بکنم ؟
با تبسم یا اخم ؟
با یکی بود و نبود ؟
چه دوران خوبی داشتیم ؛
وقتی اول به خدا اشاره می کردیم
...و بعد صحبت می کردیم !
از دوم تا دوازدهم
من نام این دهه را گذاشته ام ...
...دهه ی تو ...
دوم اردیبهشت ماه روز پدر (کجایی ابالایتام؟)
ششم اردیبهشت ماه روز تولدت (آه... حاج حمید)
دوازدهم اردیبهشت ماه روز معلم (دلم برای کلاسهای درسَت تنگ شده ، برای آن دست در جیبت!)
راستی تولدتان مبارک
پ.ن: بیچاره دختر و پسرت ، چه کشیده اند در این دهه...
... و بیچاره من...!
طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه
پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه
مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت
پدرم لبخندی زد و گفت :