بعضی از دوستان اصرار داشتند برای یک بار هم که شده ماشین استاد رو از نزدیک ببینند.
اینم L90 استاد...!
سلام به همه دوستان خوب کلاس دوستی
به پیشنهاد عزیزِ بزرگواری اعتراف نامه هام رو دوباره براتون راه اندازی کردم به شرط اینکه نگی خودم می دونستم و...
یادتونه باهم رفته بودیم پارک چیتگر برای دوچرخه سواری
یادتونه قرار شد بعد بازی آقا میلادی شما ها رو ببره یه گوشه جمع کنه و باهاتون صحبت کنه
و حتما یادتونه که من و آقا خاکی هم در یک چشم به هم زدن غیبمون زد!
(البته شایدم یادتون نباشه چون ما سعی کردیم خیلی حرفه ای ب.پ.ی.چ.و.ن.ی.م)
فکر می کنید کجا رفته بودیم ؟ و یواشکی داشتیم چیکار می کردیم؟
توصیه های میرزا اسماعیل دولابی برای زندگی مومنانه
* هر وقت در زندگیات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته ی یار است.
* زیارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زیارت بعد، نماز بعد، ذکر بعد و عبادت بعد حفظ کن؛ کار بد، حرف بد، دعوا و جدال و… نکن و آن را سالم به بعدی برسان. اگر این کار را بکنی، دائمی می شود؛ دائم در زیارت و نماز و ذکر و عبادت خواهی بود.
شب های ماه مبارک رضان به پایان رسید!
ضمن تبریک این فرخنده و معنوی به همه دوستان؛ از بعضی دوستان کلاس دوستی که در نمایشگاه قرآن بهم سر زدند تشکر می کنم.
از خودشون و هم از پدر و مادر مهربونشون ؛ و با همه عشقم بهشون می گم:
یک یاس سفید با رنگ امید با صدق و صفا با بوی دعا با یاد خدا تقدیم شما
عید سعید فطر مبارک باد!
محمد امین عزیزم که دو مرتبه به دیدنم اومد
حسام نازنین که اونهم دو بار بهم سر زد
علیر ضا مهربونم که خیلی دوستش دارم
محمد امین و سپهر قشنگم که با هم اومدن
( بچه هابرای سلامتی پدر مهربون محمد امین هم دعا کنیم)
علی گلم که از دیدنش خیلی خوشحال شدم
شبیروایمان عزیزم که درآخرین ساعات نمایشگاه خودشونو رسوندن
از همه شما پسرای گلم سپاسگزارم.
شادو سربلند باشید.
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدید، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد،
بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد،
مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد :عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خندهای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!