انشای خطرناک :
قد بلندی داشت با دستان کشیده و موههای کاملا سفید.
نسل ما که اصلا ، قدیمی ترها و حتی بعضی از معلمهای مدرسمون هم که قبلا شاگردش بودند هرگز روی صورتش لبخندی ندیده بودند. روی یقه لباسش فقط جای کروات خالی بود.کلا یکی از باقیمانده های عصرپهلوی بود که به دهه شصت و هفتاد راه پیدا کرده بود .البته با تمام این چیزهایی که گفتم و اون سیلی محکمی که اول سال ازش خوردم- ماجراش طولانیه ، بعدا براتون میگم- خیلی بداخلاق نبود یعنی در واقع خوش اخلاق هم نبود؛ اصلا کاری به کار کسی نداشت نه اخم میکردو نه لبخند میزد یعنی از صورتش نمی تونستی بفهمی الان خوشحاله یا عصبانی اصلا همین موضوع باعث شده بود تا یه کم مرموز و ترسناک به نظر بیاد.
از در که میومد تو کلاس کاری به برپا و برجای بچه ها نداشت یه راست میرفت سراغ پنجره و کمی بازش میکرد بعد از توی کشوش یه فلاکس چای یه قندون و یه لیوان شیشه ای بزرگ دسته دار در می اورد - صدای فش فش فلاکسش هنوز توی گوشمه- تا چایش خنک بشه پای تخته درس میداد و بعد تا بچه ها مطالب روی تخته رو وارد دفترشون کنن سر فرصت چایش رو می خورد و کلاس آرام و بی سر و صدا به حیات خودش ادامه می داد.
واین قصه ی هرروز کلاس پنجم الف بود با آقای امام وردی.
راز چای خوردن آقای امام وردی سرکلاس :