آقای مجرد
یادش بخیر بچه تر که بودم یه روز ناظم مدرسمون آقای مجرد، به بابام گفته بود بچه تون یه کمی اضافه وزن داره واگه همینطوری پیش بره چند سال دیگه به دردسر می افته.
... ومن که فکر میکردم بزرگترین توهین عالم بهم شده برا همین طی یه نقشه از پیش تعیین شده یه روز با امیر ( که فامیلیش یادم نیست) ازپشت بوم خونمون با تخم مرغ زدیم توی کت وشلوار سورمه ایش ؛ مطمئنم منو دید ولی نه اون روز و نه هیچ روز دیگه ای به روم نیاورد.
اون موقع ها حوزه های امتحان نهایی تو یه مدرسه دیگه بود و تقریبا از اواخر اردیبهشت با مدرسه ابتدایی خداحافظی میکردیم آخرسال وقتی آخرین امتحان رو دادم رفتم سمت مدرسه مون و کلی منتظر موندم تا آقا مجرد بیاد بیرون بعدهم وسط خیابون چند تا بد و بیراه حسابی نثارش کردم که اصلا چی کار داری که من چاقم، مگه خودت کچلی کسی بهت کار داره و...
...و غافل از اینکه فردای همون روز با مادرم باید می رفتیم دبستان و برای ثبت نام در مقطع راهنمایی از آقای مجرد پرونده تحصیلی می گرفتیم.
ولی بازهم به روم نیاورد.
منم برای اینکه کار زشت خودم رو توجیه کنم، عذاب وجدان نداشته باشم و کم نیاورده باشم و... به خوم میگفتم:
حقم داره به روم نیاره با این توهین بزرگی که اون به من کرده باید هیچی نگه و...
چقدر بچه بودم بچگی هام
چند سال پیش توی یه مراسمی توی منطقه دوزاده دیدمش؛ چقدر پیر شده بود. وقتی با کلی شرمندگی از شیطنت دوران کودکیم وپرتاب تخم مرغ رو براش تعریف کردم ، بهم گفت که امیرنامرد ( که فامیلیش یادم نیست ) برادر خانومش بوده و پیش از اینها ماجرا رو براش تعریف کرده .
خواستم دستان با محبتش رو ببوسم وبه پاس اون همه اذیت وآزار ازش عذر خواهی کنم.اما نذاشت ؛ محکم منو درآغوش پدرانش فشرد و گفت از اینکه من معلم شدم خیلی خوشحاله!!!
درسته اقا مجرد متاهل بود وما نمی دونستیم ولی هنوز هم رنگ وبوی همون روزهای شیرین مدرسه رو داشت و برای من همون آقا مجرد دبستان جهان آرا بود.
سلام!
خاطره ی بسیا ر زیبایی بود!
خوش حال میشم به این وب هم سر بزنید1
درود و سپاس