چه غریبانه زمزمه کرد:
امسال هم نیامدی!
رفتگری که داشت لیوان های یکبار مصرف
نیمه شعبان را از روی زمین جمع می کرد...!
باد هم کم نکند سوز ِ دلِ صحرا را
قطره یِ عشق به آتش بکِشَد دریا را
این ترک خورده دلم وحشت آن را دارد
که بمیرد وَ نبیند پسر ِ زهرا را