تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
"غزل" و "عاطفه" و "روح هنرمندش" را
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
"غزل" و "عاطفه" و "روح هنرمندش" را
هنوزم درست مثله کوه پشتمی چقدر
زود زمونه تو رو پیر کرد
جوونیتو
توو قاب عکس جا بذار به
چهرت نگاه کن چه تغییر کرد
یه عمر
واسه آینده ی پیش روم گذشتی از
آرامشه زندگیت
ببین واسه
من مثله عادت شده تماشایه موهایه
جو گندمیت
میخوام
سایه تو رو سرم حس کنم منو
باز به آغوشه گرمت ببر
به هر
جایی رفتم دلم با تو بود هنوزم یه دنیا غروری پدر
میخوام
سایه تو رو سرم حس کنم منو باز به
آغوشه گرمت ببر
به هر
جایی رفتم دلم با تو بود هنوزم یه دنیا غروری پدر
خوب
می دانم که برگشتی ندارد رفتنت ..
در پناه قلب ویرانم خداحافظ رفیق ..
...
پشت پایت آب می ریزم نمی آیی ولی ..
باز هم بر عهد و پیمانم خداحافظ رفیق ..
...
خوش به حالت می روی حتی نمی فهمی که مرگ ..
می کند بعد از تو مهمانم خداحافظ رفیق ..
کاش در یادت نماند لحظه ی تلخ وداع ..
گریه های توی ایوانم خداحافظ رفیق ..
خدایـــا! سرده این پایین، از اون بالا تماشا کن
اگه میشـه بیــا پاییـن و دستـــــای منـــو ها کن
خدایـــا!سرده این پایین،ببـین دستــامـو میلرزه
دیگه حتـی همه دنیا،به این دوری نمـی ارزه
تو اون بالا من این پایین،دو تایـی مون چرا تنها؟
اگه لیلـی دلش گیــــره! بـــــگو مجنون چرا تنها؟
خدای من نه دور کعبه
است؛
نه در کلیسا؛
نه در معبد؛
خدای من همین جاست...
کنار تمام دلواپسی هایم ؛ بغض هایم ؛ خنده هایم ؛
خدای من؛ نمی ترساند مرا از آتـش
امــــــــا
می ترساند مـرا از شکستن دلــــی...
اشک آوردن به چشمی ...
نــا حـق کردن حقی ...
خدای من می بیند مرا
" هر جا که باشم می فهمد
مرا با هر زبانی که سخن می گویم ،
خدای من حواسش در همه احوال به من هست
"
خدای من مــرا از هیچ نمی ترساند ؛
جز " بی فـــکر سخن گفتن " و
" رنجاندن دلـــــی "
خـــدای من...؛
خدای تمــــــــام
مهربــــــــــانی هاست...!
دکتر شریعتی
طاووس تیر خورده ی من غافلی هنوز !؟
دنبال دانه های اسیر گِلی هنوز !؟
باغ تو را ، به نام کلاغی سند زدند
از خواب برنخیز ، که بی حاصلی هنوز !
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر …
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !